شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 287 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهارم ** 857 . دوشنبه : بعد صبحانه رفتم سراغ غذا پختن ... قرار بود همراه خاله ها بریم خونه زنداییم برای عرض تسلیت که مادرش فوت کرده ، که جور نشد و افتاد برای عصر ... ناهارت رو خوردی و خوابیدی چوت صبح ساعت ۱۰ بیدار شده بودی ... ساعت ۵ بود که من حاضر شدم و همراه خاله ها رفتم ... ساعت ۷ برگشتم ... ظاهرا بیدار شده بودی و با بابا رفته بودید بیرون خرید کرده بودید و تازه برگشته بودید ... منم تا رسیدم رفتم سراغ شام پختن ... چون دخترعمه توراه بود و میرسید ... کارام که تموم شد دوش گرفتم و همون موقع دخترعمه هم رسید ... باهاش غریبگی نمیکنه دیگه  ... تا دخترعمه وسایلاشو باز کنه شامت رو بهت دادم و بعدش هم شام خودمون رو کشیدم ... تا...
31 مرداد 1393

یادداشت 286 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهارم ** 849 . یکشنبه : امروز هم تا ۱۱ خوابیدیم ... موقع صبحانه رفتی از یخچال سس کچاب آوردی و میگفتی پیتزا !!! فکر کنم خوابشو دیدی !!! ... برای ناهارت پیتزا گرفتم و بیشتر از نصفشو خوردی .. به من ته نوناش رسید !!!! و دو تا برش !!! ... نوش جونت .. یه کم ماشین بازی کردیم و شعر خوندیم ... یه سر هم شوهردخترخاله اومد پیشمون و رفت ... مثل این چند روز دم غروب رفتیم کنار پنجره و چند تا آدم دیدیم !!!!!!! .... بعدشم که سرگرم شام پختن شدیم و شامت رو خوردی ... بهونه گرفتی که بغلت کنم تا توی سینک آب بازی کنی ، منم که کمر ندارم ، بردمت توی حمام ... تازه مشغول شده بودی که دیدم در میزنن ... بابا اومد و حرفی جز سلام بینمون رد و بدل نشد ... ح...
19 مرداد 1393

پدرم ..

برخیز پدر .. بجاست بیدار شوی این طایفه را دوباره سالار شوی جان را به فدای قدمت میریزم  یکبار دگر .. اگر .. تو بیدار شوی   روحت شاد  ...
19 مرداد 1393

یادداشت 285 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنجم ** 838 . چهارشنبه : بیدار که شدی صبحانت رو خوردی و آماده شدیم تا با دخترخاله بریم خیاطی ... برات آذوقه هم برداشتم تا سرت گرم بشه ... دوساعتی بودیم !! کار نداشتیما ! داشتیم حرف میزدیم ... یه عالمه حرفه خاله زنکی !!!! ... خوش گذشت ... اومدیم خونه و خونه رو جارو کشیدیم و پریدیم حمام ... بعدش هم ناهارت رو خوردی ... منم کار نداشتم و با هم دراز کشیدیم ... بعد از کلی وول زدن خوابت برد ، یهویی !! ... بابا هم رسید و خابید ... دم افطاری بابا رفت برای سحریمون غذا بگیره که دیر کرد و کلی نگرانش شدم ... گوشیش رو هم نبرده بود !!! ... بعد از اذان برگشت خونه و بعد از نق زدنای من ، با هم افطار خوردیم ... دیگه اتفاقی نبود و مثل هر...
11 مرداد 1393
1